بیمارستان
میخوام از وقتی بگم که شما به دنیا اومدی:
دو روز تو بیمارستان بعد از بدنیا اومدنتون بستری بودم بابایی رفته بد خودشو خشکل کرده بود تا وقتی بچه هاشو میبینه تر گل و ورگل باشه همینطور هم بود همه خوشحال بودن با بدنیا اومدن شما یه اشتی کنون بین دو نفر تو بیمارستان داشتیم شما شب وروز گریه میکردن با همه سختی هاش خیلی روزای خوبی بودبالاخره روزه ترخیص از بیمارستان رسیدمامان حاجی و خاله محرم شماهارو گرفتن باباحاجی هم دست منو گرفته بود رفتیم سواره ماشین باباحاجی شدیم و رفتیم خونه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی