ستایشستایش، تا این لحظه: 17 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
ساجدهساجده، تا این لحظه: 17 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
مامانشونمامانشون، تا این لحظه: 38 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

فرشته های زمینی مامانی

کوه کندلو با ستایش

گلای مامانی سلام به رو ماهتون امروز میخوام از کندلو بگم که متاسفانه ساجده همراهمون نبود با ستایش رفتیم و عمو قاسم.دنیا و خاله ماندانا خیلی جای خوبی بود ولی چون ساجده نبود مامانی خیلی بهش خوش نگذشت اما جبران میکنم برات عزیزکم ((( اینم یه سری از عکس ها )))     ...
16 خرداد 1390

رفتن به کوه

عزیزای مامانی امروز میخوام از رفتن به کوه عمو قاسم بگم(کندلی)امروز 12 خرداد سال 90و الان ساعت 7:36 البته هنو حرکت نکردیم قراره بعد از شام حرکت کنم امیدهای مامانی بخاطر اینکه ماشین  جا نبود و برام سخت بود هر دوتا تونو ببرم مجبور شدم که یکی از شمارو ببرم از هردوتون پرسیدم ساجده قبول کرد پیش مامان حاجی بمونه ساجده گلم ناراحت نشو از دست مامانی بهت قول دادام وقتی برگشتم ستایش و بزارم پیش مامان حاجی تو ببرم یه جای خوب که بعدا میگم کجا بردمت گلای من دلم خیلی گرفته که نمیتونم هر دوتونو ببرم معذرت میخوام وقتی بر گشتیم از اونجا براتون میگم و عکس هاشو میزارم دوستون دارم و مامانی و ببخش ساجده عزیزم عروسکم دوست دارم جیگر من &n...
12 خرداد 1390

تولد زن عمو لیلا

سلام دخملای گلم میخوام از 5 خرداد سال 90 بگم 5 خرداد روز تولد زن عمو لیلا بود که بهمراه بابا اسی: عمو ابی :زن عمو لیلا : مامانی ایلیا و شماها راستی عزیز جون هم همراهمون اومد با هم رفتیم پارک بیشتر بخاطر شما بچه ها بود تا خوش بگذرونین و به میمنت 5 خرداد اون روز رو به زن عمو لیلا تبریک گفتیمو رفتیم به شهر بازی و کلی خوش گذروندیم که چند تا از عکس های ایلیا و شمارو میزارم از طرف ستایش وساجده زن عمو لیلا تو روز تولدت خیلی بهمون خوش گذشت زن عمو لیلا میخوایم بگیم تولد تولد تولدت مبارک      مبارک مبارک تولدت مبارک سمت ر...
11 خرداد 1390

اولین مسافرت

فرشته های گلم میخوام از اولین مسافرتی بگم که با هم رفتیم شما یک سال و سه ماهتون بود که بهمراه عمو ابی و زن عمو لیلا تصمیم گرفتیم بریم کرمانشاه پیش آقاجون رضا آخه خیلی دلش براتون تنگ شده بود و زنگ میزد که بریم پیشش تا شماهارو ببینه خیلی دوستون داره وقتی رسیدیم کرمانشاه رفتیم خونه آقاجون"آقاجون از خوشحالی کلی بخاطر دیدن شما اشک شوق ریخت محکم بغلتون کردو یه عالمه بوستون کرد بابایی یه عمه داره که اسمش عمه راضیه ست اونم تو کرمانشاست عمه هم خیلی دوستون داره و همیشه براتون زنگ میزنه تا باهاتون صحبت کنه با همه سختی های تو راه مسافرت خوبی با وجود شما بود تو ماشین هم همش یکی از شماها بغل منو بابا اسی و یکیتون بغل عمو ابی و زن عمو لیلا بودین خلاصه خی...
4 خرداد 1390

دوران شیر دهی

راستشو بخواین روزای شیر دهی خیلی سخت بود آخه مجبور بودم به یکیتون شیر بدم تا نوبت اون یکی بشه  تا نوبتش بشه کلی گریه میکرد تا سه ماه اوله تولدتون به هر دوتاتون شیر دادم اما بعد از سه ماه دیدم ساجده دیگه شیر مامان و نمیخواد هرکاری میکردیم نمیخورد مجبور شدیم از اون به بعد بهش شیر خشک بدیم تا دو سالگی ساجده شیر خشک خورد و ستایش شیر مامانی ...
30 ارديبهشت 1390

شبهای بعد تولد

شبها نوبت به نوبت شماهارو نگه میداشتیم  تا بتونیم هر کدوممون یه کوچولو بخوابیم مامنی بابایی مامان حاجی بابا حاجی بعضی اوقات هم دایی جون اینقد بچه های لج بازی بودین که شبها تا چهلمین روزه تولدتون گریه میکردین و نمیخوابیدین باید بغلتون میکردیم و راه میرفتیم تا شما ساکت بشین با هم گریه میکردین با هم شیر میخواستین با هم جاتونو کثیف می کردین خلاصه همه کارتون با هم بود ...
30 ارديبهشت 1390

بیمارستان

میخوام از وقتی بگم که شما به دنیا اومدی: دو روز تو بیمارستان بعد از بدنیا اومدنتون بستری بودم بابایی رفته بد خودشو خشکل کرده بود تا وقتی بچه هاشو میبینه تر گل و ورگل باشه همینطور هم بود  همه خوشحال بودن با بدنیا اومدن شما یه اشتی کنون  بین دو نفر تو بیمارستان  داشتیم شما شب وروز گریه میکردن با همه سختی هاش خیلی روزای خوبی بودبالاخره روزه ترخیص از بیمارستان رسیدمامان حاجی و خاله محرم شماهارو گرفتن باباحاجی هم دست منو گرفته بود رفتیم سواره ماشین باباحاجی شدیم و رفتیم خونه ...
30 ارديبهشت 1390

روزی که اومدین خونه

وقتی از بیمارستان اومدیم خونه بابا حاجی با خوشحالی تموم براتون گوسفند قربونی کرد دایی جون چشم انتظار دیدنتون بود حالا منتظر شدیم تا دهمین روزه تولدتون برسه اون روز رسید منو مامان حاجی شماهارو بردیم حموم مامانی داشت شمارو تروتمیز میکرد چون بعدازظهر یه جشن واسه خوش آمدگویی به شما داشتیم راستی اینقد تو حموم کوچولو موچولو بودین که وقتی لخت دیدمتون گریم گرفت فکر میکردم الان از دست مامانی می اوفتین. بعدازظهر جشن و گرفتیم و کلی شربت و شیرینی خوردیم به پاس اومدن شما دو فرشته ...
30 ارديبهشت 1390